انگشتری شاه عباس کبیر

افزوده شده به کوشش: زهرا سادات ش.

شهر یا استان یا منطقه: اصفهان

منبع یا راوی: مرسده

کتاب مرجع: افسانه‌هایی از روستاییان ایران - ص ۱۴۹

صفحه: ۲۶۷ - ۲۶۸

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: حاجی نعمت

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: شاه عباس

این قصه مربوط به اعمال پادشاهان است. آن‌چه این‌گونه روایت‌ها را ساخت افسانه‌ای می‌بخشد همانا دروغ‌ها و کارهای خارق العاده‌ای است که در آنها وجود دارد. نثر قصه یک‌دست و روان‌ نیست.

حاجی نعمت صاحب چلوکبابی بزرگی در اصفهان بود. با مشتریان خود بسیار با احترام برخورد می‌کرد و همین باعث معروفیت او شده بود. همه برای خوردن غذا به چلوکبابی حاجی نعمت می‌رفتند. از این رو کار و کسب سایر طباخی های اصفهان کساد شد و از رونق افتاد. به همین دلیل آنها در شهر شایع کردند که حاجی نعمت جاسوس بیگانگان است. این شایعه به گوش شاه عباس رسید. شاه عباس برای آن که قضیه را به درستی بفهمد روزی به همراه وزیرش با لباس مبدل به چلو کبابی حاجی نعمت رفت. غذا خورد و موقعی که میخواست برگردد به حاجی گفت که ما پول نداریم. حاجی که آنها را نشناخته بود با خوش رویی به آنها گفت که عیبی ندارد هر وقت پول داشتید قرضتان را بیاورید. شاه عباس انگشتری اش را درآورد و به حاجی داد تا گرو باشد. حاجی اول نپذیرفت اما در مقابل اصرار شاه عباس ناچار قبول کرد. شب هنگام شاه عباس میر شب را فرستاد تا انگشتری را از جعبه داخل دکان حاجی بردارد و به کنار زاینده رود برود و به شاه عباس بدهد. میر شب با مهارت این کار را انجام داد. شاه عباس با وزیرش در کنار زاینده رود قدم میزدند که ناگهان انگشتری از دستش رها شد و به رودخانه افتاد. فردای آن شب شاه عباس پول غذاها را به کلانتر داد و به او گفت که وقتی پول را دادی انگشتری را از حاجی بخواه. اگر برای برگرداندن انگشتری مهلت خواست به او بده. کلانتر به چلوکبابی آمد. پول غذا را داد. حاجی هرچه گشت انگشتری را نیافت به ناچار به کلانتر گفت که انگشتری را فردا می‌آورم. حاجی نگران و ناراحت به خانه آمد. زن حاجی همان روز ماهی خریده بود تا شام درست کند. وقتی شکم ماهی را پاره کرد یک انگشتری در آن یافت. آن را تمیز کرد و در تاقچه گذاشت. زن که شوهرش را ناراحت دید علت را پرسید. مرد تمام ماجرا را گفت. زن هم قضیه پیدا شدن یک انگشتر را در دل ماهی برای شوهرش گفت. حاجی وقتی انگشتر را دید فهمید که انگشتر شاه عباس است و بسیار متعجب شد. فردا حاجی انگشتر را به کلانتر داد. کلانتر انگشتر را برای شاه عباس برد. شاه عباس با دیدن انگشتر بسیار تعجب کرد. حاجی را احضار کرد تا بداند که چگونه انگشتر به دست او افتاده. حاجی نعمت همه ماجرا را باز گفت. شاه عباس فهمید که آن‌چه راجع به حاجی شایع کرده اند از روی بخل و حسیادت است به حاجی خلعت و پول فراوان داد.

Previous
Previous

ام زرزور

Next
Next

امتحان رفقا